ویاناویانا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
رومینارومینا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

دخترانم ویانا و رومینا

دخترانم سلاممممممممم

دختران قشنگم ویانا عزیزم و رومینا نازم سلام  بعد مدتها می نویسم، مرا ببخشید که دیگر کمتر حوصله نوشتن دارم، دختران قشنگم امروز که می نویسم ویانا 8 سال و8 ماه و12 روز و  رومینا 5 سال و 6ماه و 12 روز دارد... ویانا خانمی شده برای خودش ، کلاس سوم دبستان رفته...یعنی اینقدر عمر به سرعت میگذره؟؟؟؟؟؟ باورم نمیشه و وقتی به گذشته نگاه میکنم دلم میگیره... ویانا قشنگم دخترمادر عزیز مادر خیلی دوستت دارم ، خیلییییییییییی ... وقتی نگاه میکنم اینقدر زود بزرگ شدی باورنمیکنم تو هنوز همون دختر کوچولو من هستی...
7 بهمن 1398

برای دخترانم بعد مدتها دوباره مینویسم

سلام جوجه هایم ، عزیزای دلم دوباره بعد مدتها دارم براتون مینویسم .... دختران نازم الان ویانا خانوم 5 سال و 4 ماهست و رومینا خانوم 2 سال و 2 ماهه و هنوز داره شیر میخوره!!! و اینکه تو این مدت ویانا و رومینا صاحب یه دختر خاله ناز و کپلی به نام بنیتا خانوم شدند... خیلی عسلیهههه! الان شش نزدیک هفت ماهشه... و همدیگر رو خیلیی دوست دارن ویانا بااینکه الان یکسال ونیمه مهد کودک میری هنوز با گریه و ناله هر روز میرییییییی!هرروز نمیخای بری!یه روز کلاس رقص نمیخای بری یه روز کلاس ژیمناستیک یه روز کلاس بلز! هر روز یه دلیلی برای نرفتن داری! و هر شب به مامانی اخر شب زنگ میزنی فردا زود زود بیا دنبالمممم! و اینکه هنوزززززززززززززز پروسه گریه و زاری و...
29 شهريور 1395

بعد از مدتها مینویسم( تولد رومینا کوچولوی مامان)قسمت اول

دختران عزیزم ویانا و رومینا بعداز مدتها تقریبا یازده ماه مینویسم .... چهارشنبه 26 فروردین 94 مرخصی زایمان من با مشکلات خاص خودش به پایان رسید و من مجبور شدم جوجه هامو دوباره بزارم برممممممممم اما از کجا بنویسم........... از اول تیر که به استراحت رفتم که رومینا خانوم 25 تیر به دنیا اومددددد اون 25 روز رو با ویانا بیشتر تنها بودم و مامانی و بابایی و خاله ناهیدوخاله مینو هم روزها به ما سر میزدند ویانا خیلی خوشحال بود که من دیگه اداره نمیرم کلی ذوق میکرددددددددددد روزها باهم تا ده ویازده صبح میخوابیدیمممممم و بعد به کارها میرسیدممم تا 25 تیرکه چهارشنبه بود و شب اول قدر با مامانی و  بابا وحید و ویاناو خاله نازنین و خاله سارا رفتیم بیما...
31 فروردين 1394

سکسکه کردن دخترم رومینا

رومینای عزیزمامان، با اینکه فرزند دوم من هستی ولی حسم با قبل هیچ فرقی نمیکنه......... بازم برام تازگی داری ، تکون های قشنگت تو دل مامان برام از قشنگ ترین لحظات زندگیمه... رومینای عزیزم  الان دوهفته ست که سکسکه میکنی ... هفته 27 بارداری شروع به سکسکه کردن کردی... الانم که دارم اینارو مینویسم اینقدر توی دلم تکون خوردی که چند لحظه نتونستم هیچی بنویسم......... دختر عزیزمامانی خشگل مامان اینقدر ذوق و شوق دارم که نمیدونی... دلم میخواد برات همه چی بخرم... با اینکه خیلی از وسایل و لباسهای ویانا نو هستند وحتی بعضی هاش استفاده نشده هنوز مارک لباس بهش هست ولی دلم میخواد برات برم همه چی از نو بخرم....... دختر نازم عزیزم دیگه کم کم چیزی نمونده بیای....
29 ارديبهشت 1393

جشن تولد سه سالگی ویانای عزیزم

ویانای عزیزم دخترم 5شنبه جشن تولد سه سالگی ت رو گرفتیم عزیزم این اخرین جشنی بود که تنها بودی ........... از سال دیگه خواهر کوچولوت توی جشن تولدت هست عزیزم، تنها نیستی دخترم چهارشنبه با کمک بابا تمام وسایل رو خریدیم ، کیک رو سفارش دادیم، خاله نازنین برات کلی وسایل تزئینی از بازار خریده بود........ عزیز دلم مامانی و خاله صبح 5شنبه اومدن کمک من باهم خونه رو تزیین کردیم و تمیز کردیم ، غذا سالاد الویه به کمک بابا شب درست کردیم ، جشن خوبی شد ، خیلی خوشحال بودی ، کلی ذوق کردی ، خوشحال شدم که تونستم با وجود اینکه هفت ماهه باردارم با کمک مامانی و خاله و بابا برات جشن بگیرم عزیزم... کلی موقع کادو باز کردن ذوق کردی ویانای گلم خیلی دو...
27 ارديبهشت 1393

جوجه کوچولوی من ویانا

دخترم ویانا 25 اردیبهشت 1390 ساعت 8 صبح  در بیمارستان پارسیان پابه این دنیا گذاشت ، دختری که با آمدنش طعم ولذت مادرشدن رو به من چشاند... دختری که با آمدنش تمام غصه ها و خستگی های منو و پدرشو یک شبه به دست باد سپرد... ویانا دختر قشنگم .............. از همان لحظه اول با دیدنت اشک های شوقم پایانی نداشت ، نی نی که وقتی توی دلم بود با من خیلی سختی کشید و مقاومت کرد........... همچون یک سرو ........... به من امیدواری میداد ، لحظاتی که حتی سختی ها به من فرصت فکر کردن به اورا نمیداد او با تکان خوردن هایش مرا از اعماق غصه ها بیرون میکشاند و به من میگفت مامان تنها نیستی من کنارتم................غصه نخور.............. دختری که ت...
1 ارديبهشت 1393

ویانا دیشب منو خیلی ناراحت کردی

ویانا دوشبه که پیش من نیستی ............. اخر شب که از خونه مامانی میایم تو با ما نمیای............گریه میکنی که میخوای باشی.........دیشب هرکاری کردم نیومدی.................ویانا دخترم من از صبح تا عصر که نمی بینمت دلم میخواد شبها پیش من باشی سرت کنار سر من باشه................ اما تو نیومدی اینقدر ناراحت شدم که تصمیم گرفتم امشب نیام دنبالت ......... چون میدونم که بازم نمیای ،اما دلم طاقت نمیاره دلم برات خیلی تنگ میشه
1 ارديبهشت 1393

رومینا دخترم دیشب خیلی ترسیدم

    عزیز دلم رومینا دیشب تا ساعت سه و نیم شب  بیدار بودم، دوسه ساعتی بود تکون نخورده بودی ، بابا خیلی خسته بود خوابیده بود،من و ویانا تاساعت دو شب بیدار بودیم ویانا خوابش نمیرفت و من منتظر که ویانا بخوابه برم شیرینی بخورم شاید تو تکون بخوری.....بالاخره ویانا خوابیدو من رفتم چند تا دونه شیرینی خوردم،اما فایده ای نداشت خیلی ترسیده بودم رفتم بابا رو بیدار کردم بنده خداترسید گفت چی شده؟ گفتم چندساعتی هست رومینا تکون نخورده خیلی میترسم، رفت برام شربت شیرین اورد، هی صدات زد رومینا بابا بیدارشو تکون بخور عزیزم ماخیالمون راحت شه .......... بالاخره بعداز گذشت نیم ساعت یه تکون کوچولو خوردی و من ذوق کردم ، بعد از گذشت چند دقیقه چند ...
23 فروردين 1393

اولین لباس رومینا

رومینا دخترم دیروز با مامانی و ویانا رفتیم برات لباس خریدیم یه سرهمی صورتی خشگل با کت کوتاه روش،چند دست لباس صورتی و سفید ، جوراب های کوچولو خشگل، ویانا کلی ذوق میکرد هی میگفت مامان اینا روببین بیا اینا رو بخر چقدر نازن!!!! دیشب کلی لباس هات رو با ذوق وشوق تا میکرد ، منم داشتم تصورت میکردم تو این لباس ها...امیدوارم سلامت باشی دخترم و به زودی بیای بغل مامان ... خیلی دلم میخواد ببینم چه شکلی هستی؟ خداکنه شبیه ویانا باشی سفیدو بور ...
19 فروردين 1393