برای دخترانم بعد مدتها دوباره مینویسم

سلام

جوجه هایم ، عزیزای دلم دوباره بعد مدتها دارم براتون مینویسم ....

دختران نازم الان ویانا خانوم 5 سال و 4 ماهست و رومینا خانوم 2 سال و 2 ماهه و هنوز داره شیر میخوره!!! و اینکه تو این مدت ویانا و رومینا صاحب یه دختر خاله ناز و کپلی به نام بنیتا خانوم شدند... خیلی عسلیهههه! الان شش نزدیک هفت ماهشه... و همدیگر رو خیلیی دوست دارن

ویانا بااینکه الان یکسال ونیمه مهد کودک میری هنوز با گریه و ناله هر روز میرییییییی!هرروز نمیخای بری!یه روز کلاس رقص نمیخای بری یه روز کلاس ژیمناستیک یه روز کلاس بلز! هر روز یه دلیلی برای نرفتن داری! و هر شب به مامانی اخر شب زنگ میزنی فردا زود زود بیا دنبالمممم! و اینکه هنوزززززززززززززز پروسه گریه و زاری و التماس هر روز موقع برگشتن از خونه مامانی ادامه دارههههه!!!!!

اول مهر ویانا جون میری پیش دبستانی و سال دیگه این موقع مدرسه... اصلا نمیتونم باور کنم .... ویانا کوچولو مامان میخواد بره مدرسه... اونروزی که واکسن 18 ماهگیت رو زدی تو کارت واکسن نوشتند مرحله بعدی : زمان ورود به مدرسه.... و من گفتممم : اوووهههه حالا تا اون موقع، کلییییی مونده....! ولی الان میبینم مثل برق وباد گذشت و وقتی به این فکر میکنم که قراره با همین سرعت بزرگ شی تمام بند بند وجودم درد میاد و گریه ام میگیره! فکر میکنم هیچی از بچگیت نفهمیدم... ! ویانا خانوم عزیز دل مامان دختر قشنگم قد و جثه ات ماشالله خیلی بزرگتر از سن ت هست و همین باعث میشه گاهی همه فراموش کنیم تو 5 سالته یا 4 سالت بود... گاهی ازت خیلی انتظار بی جا داشتم اصلا انتظار بچگی کردن و بازیگوشی و بهانه جویی نداشتم ... ولی شب که خواب بودی وقتی به صورت معصوم و بچه گونت نگاه میکردم بغض گلومو میگرفت که ای وای دختر من هنوز کوچولووووووو! صبح ها وقتی از خواب بلندت میکنم که لباس بپوشی برای مهد هر روز عذاب وجدان میگیرم که چرا بچه من نباید تا هر وقت دلش بخواد بخوابه! چراکه بعدها هم همش باید صبح زود بیدارشه! بخاطر همین تا لحظه آخر صدات نمیکنم... ولی زندگی ما مامانای کارمند همینه...! دخترم ویانا قشنگ مامان خیلی دوستت دارم...